بعد کمی چشمانش را بالا آورد و نیم نگاه مختصری به ثبت نام در سایت همسریابی هلو کرد: روشنه؟و دید روحِ آن پشت نیست و نفس راحتی کشید. ورود به سایت همسریابی لبخند به لب به سایت همسریابی شریک زندگی نو نگاه کرد. مانتو چسب کرمرنگ روشنش تمام بدنش را به وضوح نشان میداد و تا روی ران، بیشتر کش نمی آمد و تکه پارچه ی مثلا شالش هم روی کش مویش بود! رنگ لب هایش به نظر سایت همسریابی شریک زندگی نو آدم را یاد فیلم می اندازه هنوز ثبت نام در سایت همسریابی هلو روبه رویش ایستاده بود و نگاه سایت همسریابی شریک زندگی نو روی بودجه ی اسفندماه و تاریخ وصول چک های شرکت های طرف قرارداد، در رفت و آمد بود. میتونی از الان شروع کنی.
لیست کارایی رو که باید امروز انجام بدی به ایمیلت فرستادم، با اولویت بندی که اونجا قید کردم انجامشون بده و آخر وقت، گزارش رو کتبی به همون ایمیل بفرست
ثبت نام در سایت همسریابی هلو که از در بیرون رفت
ثبت نام در سایت همسریابی هلو که از در بیرون رفت صدای پایی به گوش رسید که گویا سایت همسریابی تهران میشد. سرش را که بالا کرد همان سایت همسریابی فوری روح مانند بود که بدون نگاه کردن به سایت همسریابی هلو، سینی مشکی به دست وارد شد و لیوان آبمیوه را روی میز گذاشت و وسایل روی میز سایت همسریابی هلو را مرتب کرد و بعد آمد پشت میز جایی که سایت همسریابی شریک زندگی نشسته بود! و وقتی رسید دستش را به سمت سایت همسریابی شریک زندگی دراز کرد. سایت همسریابی شریک زندگی که مغزش قفل کرده بود داشت فکر میکرد این دختر سایت همسریابی هلو سر جایش نیست انگار! که کتش از روی پشتی صندلی کشیده شد و سایت همسریابی فوری راست رفت سمت جالباسی سفید مشکی و کت را آویزان کرد و پرز روی آستینش را تکاند و بدون هیچ حرفی رفت داخل راهرو و کیف کتابی اش را از روی مبل برداشت و بیرون رفت!
چشم سایت همسریابی شریک زندگی با تعجب روی رفتنش مانده بود و بعد با خودش فکر کرد اگر مهران اینجا بود سر این قضیه چقدر میخندید و چرت وپرت میگفت.
اصلا نمیفهمید چرا آمد، چرا ماند، چرا رفت؟! اگر اعتراض داشت چرا نگفت؟ الان بود؟
سایت همسریابی هلو سر جایش نیست!
ولی نه، گفته بود. اصلا همان فرضیه ی اول بهتر بود. سایت همسریابی هلو سر جایش نیست! در توجیه همه ی این کارهای عجیب از صبح تا حالا این تنها نتیجه گیری معقول و مستدل بود. دست آخر بیخیالش شد و گردنش را خاراند و عینکش را روی چشم هایش جابه جا کرد و سرش را برد داخل دفتر دستکش. ورود به سایت همسریابی از درب آن دفتر کذایی که بیرون آمد بغضش گرفت. اگر کمی بیشتر میماند شک نداشت اشکش میریخت و آبرویش میرفت. بعد با خودش گفت ورود به سایت همسریابی نمیشود دیگر برنگردی اینجا؟ نمیشود بیخیالش شوی؟« نم چشمانش را با سر انگشت خشک کرد و خیابان را رد کرد و ایستگاه را نگاه کرد. اتوبوس تازه رسیده بود. کیفش را محکم گرفت و به سمت اتوبوس و جمعیتی که برای سوارشدن مسابقه گذاشته بودند، پا تند کرد. سایت همسریابی تهران ظهر بود و احتمالا مادر و پدر علیلش گرسنه شان شده بود. یعنی میشد نظر آن مرد از خود راضی را برگرداند و همینجا ماندگار شود و کمی زندگی اش جلو بیفتد؟ میشد؟! صندلی تکِ کنار میله ی داخل اتوبوس خالی بود. رفت و نشست و نگاهش را به شیشه و ماشین های در حال رفت و آمد دوخت. وای دیروز چه روز خوبی بود، وقتی تماس گرفتند که فردا بیا و کارت را شروع کن. وای آسمان!
بی عرضه ی عجول. چرا دوباره زنگ زدی.اصلا دیر میرسیدی، نه چرا دیر؟ زود میرسیدی بعد میگفتند چه سحرخیز! سرش را به تن تقریباً سرد شیشه تکیه داد و نگاهش را روی خط سفید وسط خیابان لغزاند. تکانهای اتوبوس حالش را بد میکرد همیشه، اما این مسئله در برابر کوه بزرگ مشکلاتش کمترین اهمیتی نداشت. اصلا چرا ناراحت شدند؟
مگر چه کار بدی مرتکب شده؟
یک تماس گرفته دیگر! کجایش به خنگ بودن ربط دارد؟ وجدان ایرادگیر ذهنش جواب داد خب خنگی دیگه! همان روز ظهرش گفتن چه ساعتی بیا، تو دو ساعت نگذشته فراموشش کردی. من هم بودم میگفتم به سلامت، آسمان برو.