
تو خواب و بیداری بودم. تمام صداها مبهم به گوشم می رسید.یکی ضجه میزد، یکی فریاد می کشید.صدای همسیر یابی شنیدم که به همسریابی هلو التماس می کرد و زار زار گریه می کرد.نمی دونم چه خبر بود، یک آن احساس کردم مُردم که یهو صدای همسیر یابی به گوشم رسید که گفت: همسریابی هلو در و بشکن. با این صدا به خودم اومدم و خودمو از خلسه ی ناشی از خواب رها کردم و بدون اینکه چیزی بگم به سمت در رفتم.
خواستم درو باز کنم که یهو یادم افتاد قبل از خوابیدن قفلش کرده بودم.پس این همه سرو صدا و همهمه به خاطر این مسئله بود.در رو باز کردم و خودمو پشت چارچوب در پنهان کردم که یهو همسریابی توران با شدت و سرعت وارد اتاقم شد و وقتی منو پشت در دید، خیلی آهسته گفت: داشتم در رو می شکستم، چرا جواب نمیدی همسیر یابی و افسون با چشم گریون وارد اتاقم شدن. مامان با دیدن من، نفس راحتی کشید و بعد از اینکه کلی براندازم کرد با نگرانی به چشمام نگاه کرد و گفت: چرا در رو باز نمی کردی همسریابی شیدایی خوبه؟ با خونسردی نگاش کردم و گفتم: خواب بودم.دیشب انقدر خسته بودم که نفهمیدم چطور خوابم برد.
یا همسریابی توران
یه قرص خوردمو خوابیدم. قبل از خوابم یادم رفت، قفل درو باز کنم. همسریابی طوبی چند ضربه به در زد وبا صدای گرفته ای گفت: یا همسریابی توران... همسیر یابی بالفاصله گفت: نه همسریابی شیدایی، همسریابی بهترین همسر لباسش خوب نیست. تازه یادم افتاد که لباس شب عقد تنمه و با همون موهاشبو به صبح رسوندم. همسریابی بهترین همسر ادامه داد: تو برو پایین پسرم، هستی هم چند دقیقه ی دیگه میاد که ببینیش. میثاق-نه کاریش ندارم فقط....فقط سالمه؟ همسریابی هلو-به سرتاپام نگاهی انداخت و گفت: آره خدارو شکر. بعد از اتاق بیرون رفت.مامانم دستی به سر و صورتم کشید و با چشماش که غرق اشک بود بهم زل زد و بعد از کلی بوسه، بریده بریده گفت: تو که منو نصفه جون کردی.نمی دونی چقدر ترسیدم هستی.یه لحظه حس کردم. ..
یادم نمیاد همسریابی بهترین همسر اینجوری بغلم کرده
حرفشو نیمه تموم گذاشت با تمام عشقی که به من داشت بغلم کرد. تو طول زندگیم یادم نمیاد همسریابی بهترین همسر اینجوری بغلم کرده باشه و این اولین همسریابی شیدایی بود که من عشق مادری رو با تمام وجود حس کردم. از پشت شونه ی مادرم نگاهم به سمت همسریابی هلو چرخید.خیلی آروم و بی صدا ایستاده بود و نگاه مغموم و پریشونشو به من و مامان دوخته بود. بعد از کلی اشک و آه مادرم رهام کرد و از اتاق بیرون رفت. از اینکه با همسریابی توران تواتاق با اون سرو وضع تنها بودم خجالت کشیدم بخصوص اینکه نگاهش یه لحظه هم ازم جدا نمیشد. کم آورد و سرشو پایین انداخت و منم مجال پیدا کردم که برم روی تختم بشینم. با صدایی که انگار ازته چاه درمیومد گفت: همیشه خوابت انقدر سنگینه همسریابی طوبی؟ جوابی ندادم.با دستم موهامو از پشت سرم ریختم یه طرف شونه م. وقتی دید صدایی ازم در نمیاد اومد کنارم روی تخت نشست. دستاشو به هم حلقه کرد و گفت: تو این چند دقیقه، تمام فکرای وحشتناک دنیا به یکباره بهم هجوم آوردن.تصور اینکه.... همسریابی آغاز نو اینکه....تو..