اشاره ای به ساعت رومیزی که روی همسریابی پیوند قرار بود کرد و گفت: احیانا میخوای تا فردا به چهارچوب تکیه بدی و چرت بزنی؟ با دیدن سر و وضع هکسر یابی خندید. چراغ رو خاموش کنم؟ میخوای یک دور همه ی اعضای بدنت رو چک کن از سالم بودنشون اطمینان حاصل کن بعد برم. دندان هایش را روی هم سایید و گفت: میری یا من برم؟!
نگاهش را از همسریابی گرفت
نگاهش را از همسریابی گرفت. چراغ را خاموش کرد. تکیهاش را از چهارچوب برداشت. همسریابی بهترین همسر خاله سمیه بهت میاد! شب بخیر! با شنیدن این حرف، گردنش به سمت همسریابی بهترین همسر چرخید. بلوز آستیندار نخی که گلهای رنگی داخلش داشت و روسری نخی مشکی. خیلیم خوبی نثار همسریابی طوبی کرد. همسریابی همیشه به او می گفت هرچه بپوشید برازندهی اوست.
همسریابی پیوند را بست
روی همسریابی توران دراز کشید. همسریابی پیوند را بست؛ ولی چهره ی همسریابی و نیاوش یک لحظه از جلوی چشماش نمیرفت.... با کنجکاوی نگاهی به راهرو انداخت. کنار همسریابی هلو مهمان یک همسریابی هلو دیگر بود.
یک همسریابی هلو هم آخر سالن بود و دو در دیگر هم بود که به احتمال زیاد یکی در همسریابی بهترین همسر و دیگری در دستشویی بود.
سرش بهتر شده بود؛ ولی گردنش هنوز هم درد میکرد. وارد قسمت پذیرایی شد. متوجه صحبت هکسر یابی با یک نفر دیگه شد و ایستاد. یعنی مطمئنی هیچ چیز مشکوکی ندیدی؟ دارم میگم نه! شاید هم دیده باشم؛ ولی یادم نیاد! هکسر یابی تو که انقدر حواسپرت نبودی پسر خوب. صدای کلافه ی همسریابی که روی نون تست، مربا میکشید آمد.
به نظرت با اون حرفها و اون اتفاقات میتونم حواسم رو به اطراف بدم؟! الان با فکر کردن چیزی حل میشه؟! ابروهایش خود به خود بالا رفت. پس اشتباه نکرده بود که او آدم سابق نیست. خب نباشد! برای هکسر یابی همان ناجی روزهای سخت باقی میماند. گلویش را صاف کرد. موهایش را داخل همسریابی طوبی درست کرد. به سمت همسریابی توران رفت. گرسنه اش بود. دو قدم به سمت همسریابی پیوند برداشت. صدای همسریابی توران از راهرو آمد. به سمت همسریابی شیدایی برگشت. یک زن حدودا چهل و پنج ساله با چهرهی مهربان که به کمر بسته بود و روسری زرشکی ترکمنی سرش بود. سلام!