پرحرص داد زدم سایت همسریابی در استان قزوین. آرشام سریع بلند شد و رو تخت نشست و با گیجی نگاهم کرد، بعد از چند دقیقه اخم کرد و گفت چه مرگته؟ باحرص گفتم لنگ ظهره، نمیخوای پاشی سرقرار بری؟ خمیازه کشید و ریلکس گفت مگه ساعت چنده؟ دوازده. سایت همسریابی استان قزوین حالا گفتم ساعت چند هست که مثل جن بوداده بالا سرم اومدی.
جن بوداده عمته، پاشو برو لباسهارو بیار. سایت همسریابی در استان قزوین به جون شوهرعمم، عمم هیچ وقت با موهای آمازونی و چشمهای پف کرده که زیرش سیاهه و لباس پلنگ صورتی جلوم نیومده. یک جیغ بنفش کشیدم و گفتم به جای اینکه از من ایراد بگیری؛ دنبال کارهات برو. سایت همسریابی استان قزوین یه بروبابایی گفت و دوباره درازکشید تا بخوابه. من موندم آدم به این تنبلی چجوری شده؟ بعد از من ایراد میگیره. رفتم رو تختش و با مشت میزدمش که همسریابی قزوین رو کشید و منرو انداخت رو تخت و با بداخلاقی گفت چرا جفتک میاندازی الاغ؟
سایت همسریابی استان قزوین وقتی تو و آروین خواب بودید من رفتم
من نمیدونم تو چجوری شدی؟ مگه داییم نگفت سرقرار بری. سایت همسریابی استان قزوین وقتی تو و آروین خواب بودید من رفتم لباسهارو گرفتم، تازه آرایشگر هم برات خبرکردم. با تعجب گفتم ساعت چند رفتی؟ آرشام هفت. یعنی تو ساعت هفت صبح، به خاطر یک مشت لباس بیدار شدی؟ سایت همسریابی در استان قزوین آره، حالا برو یه چیزی آماده کن بخورم؛ ازگشنگی مردم.
از روی تخت بلند شدم و تو اتاقم رفتم، بعد از اینکه لباس مناسب پوشیدم تو آشپزخونه رفتم. آروین راست میگفت سایت همسریابی استان قزوین تو کارش خیلی جدیه، پس باید حواسم رو جمع کنم که یک وقت کاری نکنم که ماموریت خراب شه. بعد از اینکه کل آشپزخونه رو زیر و رو کردم تونستم روغن رو پیدا کنم و نیمرو درست کردم.
سایت همسریابی در استان قزوین رفتم تو اتاق آروین، دیدم مثل خرس قطبی خوابیده. پارچ آب روی پاتختی رو گرفتم و روش خالی کردم، یهو مثل جنزده ها پرید هوا و با دیدن من داد زد به جون عمم اگه نکشمت سایت همسریابی در قزوین نیستم. سایت همسریابی در قزوین افتاد دنبالم، سریع از اتاق رفتم بیرون و دوییدم سمت آشپزخونه که یهو ترلان اومد جلوم، محکم بهش خوردم.
همسریابی قزوین رو کنار سرش روی زمین گذاشتم
افتاد؛ من هم داشتم میافتادم که همسریابی قزوین رو کنار سرش روی زمین گذاشتم و خودم رو نگه داشتم، هردوتامون با چشمهای گرد بهم زل زده بودیم. یهو سایت همسریابی در قزوین خندید و گفت پاشو بابا دختر مردم از خجالت مرد؛ جاخوش کرده. سریع بلند شدم و عصبی همسریابی قزوین رو توی موهام کشیدم و به ترلان گفتم ببخشید. همسریابی قزوین سرشرو انداخت پایین و بیحرف تو آشپزخونه رفت. با اخم به سایت همسریابی در قزوین نگاه کردم و گفتم خیلی بی شرفی، برو بقیه رو بیدارکن.