با لحنی که لبریز از عشق و دلدادگی بود گفت: چرا خانمی؟ نگاهم به همسریابی ترکیه بود و ذهنم مشغول نشخوار خاطرات مشابهی که انگار با تکرارش می خواست نابودم کنه. همسریابی ترکیه اینستاگرام به دستام خیره شد، دستشو جلو آورد تا دستمو بگیره، ناخودآگاه دستمو عقب کشیدم، خیلی آروم گفت: تو که همیشه تَلخی. خشکم زد، انتظار شنیدن این جمله رو ازش نداشتم.احساس می کردم یخ زدم.قلبمم یخ زده بود، درشرایط عادی اگر همسریابی ترکیه اینستا در کار نبود شاید خیلی راحت تسلیمش می شدم مثل همون روزایی که تو شیراز داشتم تسلیمش می شدم اما همسریابی ترکیه اینستاگرام اونو قاتل خوشبختی م می دیدم.
ترجیح دادم هیچی نگم.از تو کیفم چند تا هزاری درآوردم و روی میز گذاشتم و از برنامه همسریابی ترکیه اینستاگرام خارج شدم. راه رفتنم بیشتر به دویدن شباهت داشت، انگار داشتم از چیزی فرار می کردم.
مسابقه همسریابی ترکیه به سمت خودش برگردوند
با قدم های بلند بهم رسید و با قدرت لباسم رو کشید و مسابقه همسریابی ترکیه به سمت خودش برگردوند و گفت: چرا داری دَر میری؟من که چیزی بهت نگفتم. عاجزانه بهش چشم دوختم و گفتم: امروز حوصله ندارم، یه همسریابی ترکیه رو بی خیال من شو. نگاهش غمگین شد، انگار می دونست که تو دلم چی می گذره. هیچی نگفت فقط با دست به اون طرف خیابون اشاره کرد وگفت: همسریابی ترکیه اینستا اون طرفه.
بعد به سمت ماشین راه افتاد.می دونستم ضربه ای که با رفتارم بهش وارد می کنم خیلی کاری تر از اونه که بشه تصور کرد اما برنامه همسریابی ترکیه اینستاگرام با صبوری تحمل می کرد و دم نمیزد. از همسریابی ترکیه اینستاگرام بود که فهمیدم سوختنش شروع شده تا با من بسازه. تو ماشین بدون اینکه کالمی حرف بزنه، رانندگی می کرد.دلم براش می سوخت، آخه اونم آدم بود سنگ نبود که بشه نادیده گرفتتش.با صدایی که انگار از ته چاه در می اومد گفتم: چرا چیزی نمیگی؟
برنامه همسریابی ترکیه اینستاگرام با حسرت نگام کرد
برنامه همسریابی ترکیه اینستاگرام با حسرت نگام کرد و گفت: قرار شد یه همسریابی ترکیه رو بی خیال تو شم.مسابقه همسریابی ترکیه برام سخت بود که بخوام باهاش حرف بزنم و وانمود کنم که از بودن در کنارش خوشحالم، خودشم همینو می دونست اما به روی خودش نمی آورد وقتی دید ساکتم و هیچی نمیگم، دیگه ادامه نداد. خونمون شلوغ و پر رفت و آمد شده بود.همه در تکاپو بودن تا جشن فردا شب چیزی کم و کسر نداشته باشه.خونه از تمیزی برق میزد، پرده ها عوض شده بود.تمام خونه پر از گل بود، گل هایی که احساس می کردم بوشون داره خفه م می کنه.
برنامه همسریابی ترکیه در نهایت سلیقه سفره ی عقدم رو تو سالن طبقه ی دوم چیده بود.وقتی خیاط لباسمو با خودش آورد، به اصرار مادرم لباسمو پوشیدم و به سایت همسریابی ترکیه رفتم.همسریابی ترکیه اینستا همه ی مردا رو از خونه بیرون کرده بود تا من راحت باشم.همه سرم نقل می پاشیدن و به به و چه چه می کردن. بغض کرده بودم، دلم نمی خواست همسریابی ترکیه توی این لباس ببینم. اگه دست خودم بود، قیچی بر می داشتم و تکه تکه ش می کردم اما حیف که دیگه کاری از دستم ساخته نبود.برنامه همسریابی ترکیه کلی ذوق می کرد. از نگاه آدمای دور وبرم خسته بودم، به اتاقم پناه بردم و زود لباسم رو عوض کردم.همسریابی ترکیه اینستاگرام که پی به حالم برده بود وارد اتاق شد و گفت: چی شد هستی؟ دیگه مادرمو محرم نمی دونستم، دلم نمی خواست بدونه درونم چی می گذره، دلم نمی خواست بیشتر از این عذاب بکشه.بغضم رو فروخوردم