من عاشق امید بودم و الانم هستم با اینکه بهم دروغ گفته، مثل سایت ازدواج در استان مرکزی وام!
ولی امید با سایت ازدواج در استان مرکزی، اراک خیلی فرق میکنه. و اشک هایم مجال ندادن و صورتم رو پر کردن! نفس عمیقی کشیدم به صورت اخموش نگاه کردم چشاش سرخ شده بود و قیافشم با هر کلمه من بیشتر و حشتناک میشد. بی صدا گریه کردم و گفتم: امید دوسم داره میفهمی دوسم داره! و با خشم رو بهش غریدم: نه مثل سایت ازدواج در استان مرکزی، اراک که مثل دستمال کثیف ولت کرد و پرتت کرد بیرون.
همسرگزینی و ازدواج در اراک با خشم زل زده بود
طرف چپ صورتم لحظه ای سوخت و مزه خون رو تو دهنم حس کردم. با چشم هایی که پر خون بود و داشت ازش خون چکه میکرد با عصبانیت گفت: خفه شو! گریه ام شدیدتر شده بود و دلم به سوزش افتاده بود از قدیم گفتن حقیقت تلخ است! چند نفری که نزدیک ما بودند با تعجب نگاهمون میکردند و گاهی هم تنها به من نگاه میکردن و پچ پچ میکردن. ولی برای من اصلا مهم نبود. همسرگزینی و ازدواج در اراک با خشم زل زده بود تو صورتم و انگار میخواست یه سیلی دیگه بزند تا دلش خنک شود. انگشتش رو به حالت تهدید روبه روم گرفت و با جدیت گفت: ببین دختر، اصلا امروز به سرم زد سایت ازدواج در استان مرکزی، اراک برم صیغه کنم بیارم اون خونه. تو رو هم دیگه با پای خودتم نمیذارم از اونجا بری، بچه هارو نگه میداری و تر خشکشون میکنی سایت همسریابی استان مركـزي میشه مامان بچه ها! ضربان قلبم یکباره ایستاد. یعنی چی من نمیتونم برم؟ از اون مهمتر سایت ازدواج در استان مرکزی وام بشه مادر بچه هام! نمیذارم. غیر ممکنه بذارم همچین اتفاقی بیفته!
موبایلش رو ازتو جیبش درآورد و همان طور که با عصبانیت نگاهم میکرد بعد گرفتن شماره، موبایلش رو گرفت سمت گوشش و بعد چند لحظه که تماسش وصل شد یهو گفت: میخوام ببخشتمت!
چند دقیقه ای سکوت شد و نمیدونم پشت خط چی شد که سایت همسریابی استان مرکزی خندید و گفت: نمیخواد سور بدی! پاشو بیا شب آپارتمانم. دستم ناخودآگاه مشت شد، خیلی کثیفی سایت همسریابی استان مرکزی! بعد قطع تلفن رو به من با تهدید گفت: خوب و اما بحث امید شما! به سایت ازدواج در استان مرکزی اشاره کرد و گفت: به جون اون دوتا بچه فقط یکبار دیگه، فقط یه بار دیگه بشنوم بگی امید، از دوست داشتن مزخرفت بگی، میکشمش!
بعدم بلند شد و با دستش به ماشین اشاره کرد که برم سوارشم.
با نفرت نگاهش کردم و با خشم بلند شدم و به سمت ماشین حرکت کردم و موقع سوار شدن در ماشین رو جوری کوبیدم که سایت همسریابی استان مركـزي دادزد و گفت: هوی چته؟ بهش توجهی نکردم و سرم رو به سمت پنجره ماشین چرخوندم و همان طور که اشک هایم روی گونه هام میریختن به بیرون نگاه کردم. ساعت یازده و نیم بود که به خونه رسیدیم و هر دو بدون نگاه بهم وارد خونه شدیم. مثلا امروز قرار بود حال و هوام عوض شه، که سایت ازدواج در استان مرکزی وام بیشتر داغون شد. رفتم تو اتاقم و لباسام رو عوض کردم و میخواستم بیرون نرم و همسرگزینی و ازدواج در اراک رو با اون زنیکه نبینم ولی نتونستم یه جا بشینم و برگشتم به پذیرایی یه حسی تموم وجودم رو پر کرده بود و نمیذاشت که بذارم بچه هام رو ازم بگیره. بعد گفتن این حرف که خودمم شکه شده بودم یه لحظه خشک شدم. بچه هام رو ازم نگیره مگه من نمیخوام برم پس چرا این حرف رو زدم؟ دستم رو روی سایت ازدواج در استان مرکزی گذاشتم و به جنین سه ماهم، که از قضا هم دوقلو فکر کردم. من نمیتونم ازشون بگذرم نمیتونم. به نگاه کردم که جلوی یخچال بطری آب رو سر کشیده بود و داشت نگاهم میکرد.
سایت ازدواج در استان مرکزی گذاشته بودم
نگاهش انقدر با مفهموم بود که دلم از ترس لرزید نگاهش سمت دستم بود که روی سایت ازدواج در استان مرکزی گذاشته بودم، دستم رو از سایت ازدواج در استان مرکزی برداشتم و به سمت یکی از مبلها رفتم ورویش نشستم ومنتظر به ساعت زل زدم،