
دور ماندند ز من آدم ها سایه ای از سر دیوار گذشت غمی افزود مرا بر غم ها فکر تاریکی و این ویرانی بی خبر آمد تا با دل من قصه ها ساز کند پنهانی نیست رنگی که بگوید با من اندکی صبر، سحر نزدیک است
هر دم این بانگ برآرم از دل وای این شب چقدر تاریک است خنده ای کو که به دل انگیزم؟
- قطره ای کو که به دریا ریزم؟
- صخره ای کو که بدان آویزم؟
مثل این است که شب نمناک است دیگران را هم غم هست به دل غم من لیک غمی غمناک است هر دم این بانگ بر آرم از دل وای این شب چقدر تاریک است اندکی صبر، سحر نزدیک است اندکی صبر، سحر نزدیک است آسمان در را بست و زیرش یک پتوی چهارخانه ی آبی پهن کرد.
صدای رستوران دربند تورنتو با سرفه می آمد
صدای رستوران دربند تورنتو با سرفه می آمد: -رستوران دربند تورنتو، آسمان جان، یه استکان چای داری بیاری؟
آسمان چشمی گفت و گوشه ی پتو را هم داد زیر در تا سوز زمستانی، فضای کوچک خانه شان را سرد نکند و بعد با خودش گفت »فایده ش چیه وقتی الان پسرا میان هی در رو باز و بسته میکنن و دوباره باید درستش کنم؟« بیخیالش شد و آستین های بلوز مردانه اش را باال داد و سمت آشپزخانه ای رفت که فقط یک اجاق گاز کوچک کمددار داخلش بود و یخچال کوتاهی که داخلش را باید پر میکرد؛ یک کابینت دو در و تشت و لگن و یک رستوران دربند تورنتو تهران که همه ی زندگی اش بود یادگار خان جون. درب رستوران دربند تورنتو تهران را برداشت و داخلش را نگاه کرد؛ آب تا دو سومش پر بود. باید یک سری به مغازه ی احمدآقا میزد؛ البته اگر خجالت قرض باال آوردن های علی میگذاشت.
حقوقی که مقتدری میداد خیلی خیلی بهتر از چندر غازی بود که منوی رستوران دربند تورنتو کف دستش میگذاشت؛ اما خب... استکان کمر باریکی را که رستوران دربند تورنتو خیلی دوست داشت گذاشت زیر شیر رستوران دربند تورنتو تهران و تا نیمه پر کرد؛ بعد قوری را از بالای رستوران دربند تورنتو تهران خواست بردارد که دستش سوخت و بالفاصله برد سمت دهانش. یادش آمد که چطور دست منوی رستوران دربند تورنتو با آن دسته سوخت و بعد زیر آب داغی که او باز کرده بود، همانطور انگشتش را میمکید. لبخندش کشیده شد و دستگیره را برداشت و دسته ی قوری را گرفت و چای شیب شد داخل رستوران دربند در تورنتو و بوی گرمی به مشامش خورد. بخارش انگار رنگ زندگی داشت. استکان را داخل سینی گذاشت و رفت سمت هال کوچکی که رستوران دربند تورنتو کنار بخاری استوانه ای نفتی، تشکش را پهن کرده بود.
-اینم چای. بهترین شما؟
پدرش سرش را بلند کرد و باز سرفه کرد و مابینش سرش را تکان داد و لبخند کم جانی زد. هنوز پسرها نیامده بودند.
بی پوشش و سر منوی رستوران دربند تورنتو افتاد
آسمان نشسته بود داخل اتاق و تند و تند میبافت. باید امروز تمام میشد؛ باید! بعد یاد گردن بی پوشش و سر منوی رستوران دربند تورنتو افتاد که همیشه ی بی پناه بود. یادش افتاد که چقدر از این بی مادری و بی خواهری مثل بچه ها اشک ریخته بود آن روز. نیمه ی ایرادگیر ذهنش شروع کرد دلت به حال خودت بسوزه که مادرتو تو غربت ول کردی اومدی نشستی واسه پسر مردم شال و کلاه میبافت. نیمه ی دلی ذهنش جواب داد مگه گذاشتن بمونم؟ خودشون گفتن نمیشه. بعدشم با کدوم پول؟ اونا هزینه ی درمان مامانو میدن؛ هزینه موندن منو که دیگه نمیدن. به علاوه اونجا یه عالمه دکتر و پرستار داره و هر روزم که آقای مقتدری میذاره با اسکایپ باهاش حرف بزنم. دیگه چیکار میتونم بکنم؟