مامان میگه وسایلتو جمع کن و نیم ساعت دیگه بیا پایین برای ناهار. دلم نمی خواست این موقعیت رو از مادرم بگیرم، برنامه اجتماعی جدید دوستیابی باید به اون هم فکر می کردم. سشوار رو برداشتم تا موهام رو خشک کنم بعد با یه گل سر تقریبا بزرگ موهام رو برنامه اجتماعی جدید دوستیابیت سرم بستم، یه ساک کوچیک از کمدم بیرون آوردم.چند دست لباس و شونه، مسواک و یه سری خرت وپرت توش گذاشتم.
برنامه اجتماعی جدید دوستیابییل خوب خوابیدی
تونیک شلوارم رو پوشیدم و به آشپزخونه رفتم، همه سر میز نشسته بودن و منتظر من بودن. به به هستی برنامه اجتماعی جدید دوستیابییل خوب خوابیدی برنامه اجتماعی جدید دوستیابی اندروی آره، خیلی وقت بود که اینجوری نخوابیده بودم مادرم که در حال برنج کشیدن بود گفت: وسایلتو جمع کردی؟ برنامه اجتماعی جدید دوستیابیا جمع کردم. میدونم از حرف دیشب شکیبا ناراحت شدی ولی باور کن که نمیشد چیزی گفت. ول کن برنامه اجتماعی جدید دوستیابی در ایران اون اصال برام ارزشی نداره که بخوام به حرفش فکر کنم.
بعد از این جمله ی من، دیگه هیچکس چیزی نگفت، همه سکوت کرده بودن، تا با آرامش غذا بخوریم. برنامه اجتماعی جدید دوستیابی ، برنامه اجتماعی جدید دوستیابیت در کمد رو باز کردم و از بین رنگهای متفاوت، مانتوی کرم رنگی رو که مدل زیبایی داشت انتخاب کردم با شلوار شش جیب خاکستری، یه روسری ساتن که سفیدبود از کشوی روسری هام برداشتم ویه چند دقیقه ای جلوی آینه باهاش ور رفتم تا خوب بمونه.ساکم رو برداشتم ورفتم پایین.
برنامه اجتماعی جدید دوستیابیر وسایل سفر رو تو ماشین گذاشتن
ساعت 6 بود تقریبا همه آماده ی حرکت بودیم، بابا و برنامه اجتماعی جدید دوستیابیر وسایل سفر رو تو ماشین گذاشتن، مامان خونه رو بازرسی میکرد که چیزی جا نمونده باشه، میثاق هم برق و گاز وآب رو قطع میکرد تا وقتی که نیستیم نکرده اتفاقی نیفته.
تنها بیکار این جمع من بودم و تنها مسئله ای که ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود این بود که با برنامه اجتماعی جدید دوستیابیا چطور روبرو بشم؟ صدای بوق ماشین همه ی اهل خونه رو از جا بلند کرد، ماشین برنامه اجتماعی جدید دوستیابیت بود، صدای بوقش رو می شناختم، ولی چرا ماشین خودش رو آورده بود؟ همه به حیاط رفتیم، عمو اینا با دو ماشین اومده بودن، برنامه اجتماعی جدید دوستیابی از ماشینش پیاده شد و به سمت ما اومد، از قبل جذاب تر به نظر میرسید، بلوز سفید پوشیده بود با یه شلوار لی آبی، یه عینک دودی هم زده بود، به نظرم می خواست چشماش رو پشت ویترین قایم کنه تا مجبور نباشه مستقیم به من نگاه کنه. بعد ازاینکه با همه سالم و احوالپرسی کرد به سمت من اومد وبا لحنی جدی گفت: سالم هستی خانم. با حرکت سرم جوابش رو دادم، با این حرکت فهمید که چقدر از دستش ناراحتم، بابا از عمو پرسید: ستار واسه چی دو تا ماشین آوردی؟
واسه ی اینکه راحت باشیم، من و برنامه اجتماعی جدید دوستیابی اندروی و دختر و آقا دامادم توی ماشین خودم، تو و خانمت، تو ماشین خودت، ماشین برنامه اجتماعی جدید دوستیابیت هم که مجردیه دیگه، برنامه اجتماعی جدید دوستیابیا میثاق، سینا و هستی هم تو اون ماشین. با این حرف عمو مثل برق گرفته ها سر جام خشک شدم، تو دلم گفتم کاش رو حرفم میموندم ونمی اومدم، برنامه اجتماعی جدید دوستیابییل اینو کجای دلم بزارم؟همه سوار ماشین شده بودن جز من، برنامه اجتماعی جدید دوستیابی از پشت شیشه ی ماشین به من زل زده بود و منتظر بود که من سوار بشم، عقلم قد نمیداد، نمی دونستم باید چیکار کنم، یه لحظه یه فکری از ذهنم گذشت، میخواستم همه رو غافل گیر کنم، به سمت ماشین برنامه اجتماعی جدید دوستیابی ایفون حرکت کردم اما انگار برنامه اجتماعی جدید دوستیابیر فکرم رو خونده بود، از ماشین پیاده شد و به سمت من اومد و عینکش رو برداشت و بلند گفت: هستی خانم، همه منتظرن، نمیخوای سوار شی؟