
چقدر دلش برای دوستیابی اطراف تنگ شده بود، چقدر دلش میخواست برای چند ثانیه هم که شده با عشق در مشکی چشمانش غرق شود و هیچ نگوید، فقط غرق شود و نجات هم نیابد... گوش هایش از فراق صدای دوستیابی اطرافا سوت می کشیدند... دستش را از پشت شیشه روی صورتش که حال با ته ریشی بیشتر از حد معمول پوشانده شده بود کشید و طبق معمول صورتش از هجوم اشک هایش داغ شد…
آخر شب بود و همه جا ساکت و همین سکوت و تاریکی مجوز میشد، مجوز میشد تا به تصویرش خیره شود و میان خاطراتشان گم شود، آنچنان که برای پیدا کردن خودش چند دقیقه ای وقت لزم باشد باران نم نم می بارید و هوا رو به تاریکی میرفت... به قول خودشان از آن وقت هایی بود که همه را پیچانده بودند اثری از مادر ها و آرام نبود، آنقدری دویده بودند که از دیدشان محو شوند برنامه دوستیابی اطراف همانظور که نفس نفس میزد روی صخره ای سنگی نشست و با اعتراض گفت: دنیز احسان حال کی این همه راهو برگرده دوستیابی اطراف ایفون که از حالت صورتش خنده اش گرفته بود لبخندی زد و گفت: دوستیابی اطراف برمیگردیم... برنامه دوستیابی اطراف من با حرص جواب داد: دنیز گفته باشما من دیگه نمیدووم احسان سری تکان داد.
دوستیابی اطراف اندروید باشه ندو، حالا
و گفت: دوستیابی اطراف اندروید باشه ندو، حالا تا اونموقع نگاه برنامه دوستیابی اطراف رنگ تعجب گرفت نگاهی به آسمان که دیگر چیزی به تاریک شدنش نمانده بود انداخت و گفت: تا کدوم موقع، شب شده ها... دوستیابی اطراف شانه هایش را بالا انداخت و گفت: دوستیابی اطراف ایفون خب شب بشه دنیز باز هم چرخی زد و وقتی هیچکس را آن اطراف ندید گفت: برنامه دوستیابی اطراف نزدیک دیوونه ای؟
دوستیابی اطرافا لبخندی زد و سمت دریا دوید
دوستیابی اطرافا لبخندی زد و سمت دریا دوید و به آب زد و همانطور که جلوتر میرفت گفت: دوستیابی اطراف نزدیک دیوونه تر از اونی که فکرشو کنی برنامه دوستیابی اطراف نزدیک نگاه فیلسوفانه اش را به احسان دوخت و خندید، احسان فقط قدم برمیداشت و انگار اصلا هواسش به عمق آب نبود... کم مانده بود که آب به سر شانه اش برسد که دنیزکه تا حال فکر میکرد از یک جایی به بعد جلوتر نمیرود نگران سمتش دوید و گفت: دنیز دوستیابی اطراف اندروید احسان که متوجهش شد از ترس اینکه جلوتر بیاید سمتش برگشت و با لبخند گفت: دوستیابی اطراف نزدیک جان احسان... دنیز خواست سمتش برود که پایش روی سنگی لیز خورد و نزدیک بود بیفتد که دوستیابی اطراف اندروید بغلش کرد...
اوایلشان بود و چه حس نابی بود آن لحظه برای هردویشان و میدانست که احسان تا چه حد ممنو ِن آن سنگ لغزنده شده است حال دنیزکه نزدیک بود در آب ِی دریا غرق شود غرق در آغوش احسان بود و انگار که نجات یافتنی هم درکار نبود که نجات خو ِد همان آغوش بود... از احسان که فاصله گرفت باد شدیدی لی لباس هایش وزید و لرزه به تنش انداخت... خواست چیزی بگوید که انگار یکهو بارانی سخت گرفته باشد قطره های درشتی بر سر و صورتش چکید و با دیدن دوستیابی اطراف که با خنده سمتش آب می پاشید به خودش آمد و او هم شروع کرد...