مکث کوتاهی کرد و در جوابم نام بازی و روزهای اجرای مازیار نیک خواه و ساعت شروع بازی که هشت شب بود را برایم ارسال کرد. برایش استیکر قلب فرستاده و تلفنم را درون کیفم جای دادم. صدای خندههای مادر و ورود به پنل همسریابی موقت هلو رعنا را از آشپزخانه به وضوح میتوانستیم بشنویم، با شنیدن صدای خنده های ثبت نام در سایت همسریابی هلو لبخند زیبایی به لب اورده و سرم را چرخاندم که سایت صیغه یاب هلو را سرگرم تلفنش یافتم.
لبخند خاص و زیبایی گوشهی لبش بوده و با همان حالت پیامهایش را برای شخص مقابلش مینوشت. گاهی اوقات احساس میکردم شخصی در زندگی خواهرم است که او را به زودی به ما معرفی خواهد کرد، اما تا به امروز که سایت صیغه یاب هلو چیزی از این موضوع به همسریابی هلو با عکس نگفته است. شاید هم منتظر بازگشت پدر است تا وقتی که او آمد در این مورد با او صحبت نماید.
بی حرکت ماند... هم صورتم، هم قلبم.... خودش ادامه داد: شهاب رفته که تو رو فراموش کنه... هر روز و هر شب با من و شیدا تلفنی صحبت میکنه... سراغ تو رو نمیگیره و ادای خوشبختی در میاره... اما فقط ادای خوشبختی! اگه اتیش پدرت سردتر شه... فخری خانم کوتاه بیاد، اگه شهاب رو برگردونیم، میتونی همهی سختیها رو تحمل کنی و به شهاب برسی؟ با یکی از دست هایش دستهاییخ کردهام را گرفت: من شهاب رو بهتر از هر کسی میشناسم... ماه که هیچی، سال هم نمی تونه تو رو فراموش کنه، همین که اوضاع بهتر شد، بایه بهونه میکشونمش ایران. .. فقط اگه تو بخوای...
ورود به پنل همسریابی موقت هلو از سر جایش برخاسته
ورود به پنل همسریابی موقت هلو از سر جایش برخاسته و تلویزیون را روشن نمود. همان طور که چشمانم را به صفحهی تلویزیون دوخته بودم، دو دستم را از پشت به زیر شالم برده و کش موهایم رو محکم نمودم. سپس شالم را مرتب کرده و یکی از دستانم را زیر چانه ام قرار دادم.
همسریابی هلو با عکس این سریال را به صورت زبان اصلی در سال قبل مشاهده کرده
سریال ترکی دلدادگی از یکی از شبکه های جم در حال پخش بود، همسریابی هلو با عکس این سریال را به صورت زبان اصلی در سال قبل مشاهده کرده بودم و میدانستم پایانش چگونه است. بااین وجود با علاقه به صفحه ی تلویزیون خیره شدم. خواهرم بود که این جمله را بر زبان اورد.
ثبت نام در سایت همسریابی هلو با تحسینی که در چشمانش و ذوقی که در راستی سایت صیغه یاب هلو... میدونستی سایت صیغه یاب هلو ترکی استانبولی رو کامل بلده؟ لحن کالمش هویدا بود، پرسید: جدا؟! آفرین به تو دختر! زبون سختیه! چجوری یاد گرفتی؟ کالس رفتی؟ نگاهم را به چشمان زیبایش داده و پاسخ دادم:
به نظر میرسی د عرشیا و علیرضا در این فاصله ی کم خوب با هم کنار امده بودند... عرشیا با لبخند گفت: من و عاطفه روی قله ی کوه منتظرتون میمونیم... عاطفه به اجبار قبول کرد... چشمم به انها بود که علیرضا گفت: پسر خوبیه! حرف دو پهلویش را بیجواب گذاشتم...
مصرانه تکرار کرد: پسر خوبیه لیلی! خندهام گرفته بود: باشه خب... پسر خوبیه! دستهایش را تکیه گاه بدنش کرد، به اسمان نگاه کرد: ولی از بودنش کنار تو... سرش را تکان داد و نگاهش را از اسمان نگرفت: پدرت م یدونه، عرشیا هم همراهتونه؟ متعجب از بزرگ کردن بودن ِ عرشیا سری تکان دادم: اره... روزای اول دانشگاه، بابام منو میرسوند و عرشیا هم خواهرش رو... کم کم که منو و عاطفه با هم دوست شد یم، و بابام هم عاطفه و خانوادش رو شناخت، ی ه وقتایی عرشیا من و عاطفه رو میرسوند ویه وقتایی هم بابام. با حالت عجیبی نگاهم کرد و بی مقدمه گفت: تو هنوزم حس ِسابقت رو به شهاب داری؟